روایت های الاحقر

نوشته هایی از این حقیرترین که ان شاءالله مفید فایده باشد برای دنیا و آخرتمان

روایت های الاحقر

نوشته هایی از این حقیرترین که ان شاءالله مفید فایده باشد برای دنیا و آخرتمان

یامبر اکرم (ص) در حدیثی گهربار ‌فرمودند: «قیّد العلم بالکتابه»؛ یعنی علم را با نوشتن به زنجیر بکشید یا به عبارت دیگر در اختیار بگیرید. لذا حقیر که مدتی است یادداشت می کنم نکاتی را که می شنوم در مساجد و حرم های مطهر و از کتاب و...؛ تصمیم گرفته ام در اینجا منتشر کنم ان شاءالله، شاید باقیات الصالحاتی باشد برایم تا خداوند متعال چگونه قضاوت کند.

  • ۰
  • ۰

نقل است که شیخ عبدالنبی نوری همزمان با آسید ابوالحسن اصفهانی زندگی می کرده و خودش را اعلم از ایشان می دانسته و رساله هم چاپ کرده بود.

خود شیخ می گوید که رفیق اهل دلی داشتم که با علوم غریبه ارتباط داشت، به رفیقم گفتم یک ذکر و دستورالعمل می خواهم تا امام زمان(عج) را زیارت کرده و تکلیف مرجعیت را روشن و 14 مسئله پیچیده و مهم فقهی را از ایشان سوال کنم.

رفیقم گفت که سرت شلوغ است و این کار برایت زحمت دارد، من هم اصرار کردم  و گفت: 40 روز باید به مسجد سهله بروی و این دعاها و... را بخوانی  و روز چهلم قبل از رفتن بیا تا ذکر نهایی را برایت بگویم.

خلاصه با هر زحمت و سختی بود به مسجد سهله می رفتم و متوسل می شدم و درنهایت روز چهلم رفتم پیش رفیقم و دستور را گرفتم. به من گفت که برو در صحن مسجد سهله، یک دایره بزرگ دور خودت بکش، وسط آنجا بنشین و دعاها را بخوان. شخصی می آید و تو را به اسم صدا می زند و...؛ ایشان مولای ما امام زمان(عج) هستند.

در زمین داغ و هوای گرم در مسجد سهله این کار را کردم، در وسط دعاها یک جوان طلبه با عمامه سیادت نزدیک آمد و اسم مرا برد که چه می خواهی؟ گفنم مزاحم نشو و بگذار به کارم برسم. یک مقدار که دور شد تازه متوجه تذکرات رفیقم شدم که ایشان مولاست. بلند شدم و دویدم سمت آقا. ایشان خیلی آرام حرکت می کردند و من می دویدم اما باز هم به ایشان نمی رسیدم، چندتا خیابان و کوچه را در کوفه دنبال حضرت دویدم تا خسته شدم و ایستادم. خوشبختانه آقا وارد منزلی شدند و من خوشحال که دیگر به آقا رسیده ام.

خواستم وارد خانه شوم که جلویم را گرفتند که اینجا خصوصی است، چرا سرت را پایین انداخته ای؟

گفتم می خواهم این آقا را ببینم. گفت که باید اجازه بگیرم. رفت داخل و اجازه گرفت، وارد شدم و دیدم آقا در جایگاهی نشسته، مودب جلو ایشان نشستم. حالت خاصی دست داده بود به من که در مرکز نور و معنویت قرار گرفته ام.نمی توانستم حرف بزنم و 14 مسئله فقهی هم بکل از یادم رفته بود.

سرم را بالا کردم، امام زمان(عج) یک لبخندی زدند و فرمودند که کارتان چیست شیخ عبدالنبی؟

گفتم که خواستم ببینمتان.

فرمودند که خوب دیدی حالا برو.

بلند شدم و در حال بیرون رفتن از خانه بودم که متوجه خودم شدم، برگشتم سوالات را بپرسم.

دربان باز جلو من را گرفت که باید اجازه بگیرم.

برگشت که آقا نیستند. گفتم دروغ می گویی؟!

گفت: اگر دروغ می گفتم جایگاه من اینجا نبود و نماینده آقا هستند اگر خواستی می توانی او را ببینی.

شیخ عبدالنبی می گوید که رفتم و دیدم الان سیدابوالحسن اصفهانی در جایگاه امام زمان(عج9 نشسته است، سوالات علمی را پرسیدم و ایشان مستدل و وافی و کافی جواب داد و با لهجه اصفهانی گفت که مشکلی نداری؟

شیخ عبدالنبی می گوید که برایم شبهه شد که آیا خود سیدابوالحسن در جریان هست یانه؟

رفتم خدمت ایشان و سوالات را پرسیدم و همانگونه سوالات را جواب دادند و در پایان گفتند: حالا باور کردی؟

شیخ عبدالنبی می گوید که دست سید ابوالحسن را بوسیدم و دستور دادم همه رساله ها را جمع کنند و همه از سیدابوالحسن تقلید کنند.

  • ۹۷/۰۵/۳۱
  • حسن حیدری باقرآبادی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی