یکی از زوار امام رضا علیه السلام می گوید که در مسسر حرکت به مشهد، دامغان ایستادم تا از مغازه ای خرید کنم. صاحب مغازه که فهمید زائر امام هشتم هستم شروع کرد به صحبت و گفتگو.
در اثنای صحبت، شخصی وارد مغازه می شود و قصد خرید عمده برای یک کاروان را دارد، صاحب مغازه به او می گوید که برو و از فلان مغازه بخر.
در اثنای صحبت، شخصی وارد مغازه می شود و قصد خرید عمده برای یک کاروان را دارد، صاحب مغازه به او می گوید که برو و از فلان مغازه بخر.
زائر امام رضا علیه السلام می گوید که بعد از خروج آن شخص، مغازه را برانداز کردم و دیدم جنسی که آن شخص می خواست به اندازه کافی موجود است. از او می پرسد که شما که فلان جنس را داری چرا او را فرستادی آن مغازه؟
صاحب مغازه گفت: صبح سری به آن مغازه زدم و دیدم صاحب مغازه افسرده است، وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: فردا چک دارم و فروش مناسب را برای پاس کردن چک نداشته ام، من هم گفتم برود از او خرید کند تا مشکلش ان شاء الله حل شود.
صاحب مغازه گفت: صبح سری به آن مغازه زدم و دیدم صاحب مغازه افسرده است، وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: فردا چک دارم و فروش مناسب را برای پاس کردن چک نداشته ام، من هم گفتم برود از او خرید کند تا مشکلش ان شاء الله حل شود.
- ۹۷/۰۷/۱۶